عضو شوید



:: فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع

براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود



تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان سکالای دل و آدرس paragalaydar.LoxBlog.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.







نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

آمار مطالب

:: کل مطالب : 30
:: کل نظرات : 101

آمار کاربران

:: افراد آنلاین : 1
:: تعداد اعضا : 7

کاربران آنلاین


آمار بازدید

:: بازدید امروز : 10
:: باردید دیروز : 2
:: بازدید هفته : 12
:: بازدید ماه : 51
:: بازدید سال : 812
:: بازدید کلی : 53713

RSS

Powered By
loxblog.Com

ترپه‌ ی دل

دلتنگي
سه شنبه 31 خرداد 1390 ساعت 11:32 | بازدید : 630 | نوشته ‌شده به دست باران سیاه | ( نظرات )

امروز به اندازه تمام دلتنگي هايم شاعر مي شوم.

       پيراهن غصه هايم را به تن مي کنم

و مي نويسم از تمام شمع هاي اميدي که در دالان قلبم خاموش مانده اند

       و از پروانه هاي بي وفاي روزگار که با رفتنت آن ها مرا ترک گفته اند.

     شاعر مي شوم

      به اندازه اي که رنگ چشمان تو را در قاب نوشته هايم جاي دهم

    و به آن ها بگويم امروز بي قرار تر از هميشه ام.

      شاعر مي شوم به اندازه اي که لبخند تو را روي نوشته هايم بيابم

      و ببينم آنها با حضور نامت در صفحات دفترم خوشحالند

و از نبودنت در صفحه روزگار نالان.

      از تمام غصه هايي که  پيچک وار ديواره قلبم را مچاله کرده اند

       درمي يابم که شاعران بي قرارند.

      بي قرار و محزون درست مثل ني و آن شاپرکي

       که  ديروز از پيرزن تنهاي قصه ها مي گفت.

     شاعران تنهايند . 

      اين را امروز از باورهاي فرداهاي گذشته دانستم

از چشمان بي فروغشان که در فردا خشکيد.

      پس من هم شاعر بودم.

      از همان روزي که  خانه خاکي را بر گل ها و سنجاقکهاي روي زمين ترجيح دادي.

       از همان روزي که چشم هايت را بستي و مهمان خاک  گشتي

      و همه اينها يک بهانه دارد

     بهانه من رفتن توست. تو مرا خيلي زود شاعر کردي...خيلي زود.

 

 

 

 میرم تا فرداهاتو به حضور امروز من نبازی

ولی قول نمید م با اولین کوچ پرنده ها برگردم

میدونم وقتی میرم لبخندی بدرقه ام نمیکنه

میدونم هیچ دلی دلتنگم نمیشه

و

هیچ چشمی چشم انتظارم نمیمونه

 برنمیگردم تا دوباره شبو کنار خاطره هام بگذرانم

برنمیگردم تا بلور شفاف تنهاییام ترک بخورد اما

وقتی از اینجا دور شدم

وقتی از نگاهت دور شدم

وقتی بودنم رنگ باخت تو آرزوهات

وقتی بارون باریدن گرفت

منو یادت بیار

و دوباره منو از لا به لای حوادث زندگیت پیدا کن

فقط منو زیر بارون به یاد آر

همین

باور کن فقط همین ......................

فقط میتونم بگم دوستت دارم...به اندازه مهربونی دستات...صداقت چشمات...وسعت دلت...جادوی کلامت...وگرمای همیشه جان بخش وجودت

 

اگه مي بيني من اينجا تك و تنها چشم انتظار توام

اگه مي بيني كه چشام خيسه واسه اينه كه بيقرار توام

 

اگه مي بيني تو دلم پر حرفه ولي پر از سكوتم

اگه مي بيني تشنه از عشق تو تو اين برهوتم

 

واسه اینه که عاشقتم

 

من عاشقتم عاشق تر از يه لبخند

من عاشقتم به لطافت يه بوسه

من عاشقتم عاشق سادگيهات

من عاشقتم دلم بي تو مي پوسه

 

اگه مي بيني اينجا تك و تنها نشستم

اگه مي بيني چيزي نميگم فقط تو خودم شكستم

 

اگه مي بيني كه تنهام بيقرار چشماتم

اگه مي بيني عاشق ناز صداتم

 

واسه اینه که عاشقتم

 

من عاشقتم عاشق تر از يه لبخند

من عاشقتم به لطافت يه بوسه

من عاشقتم عاشق سادگيهات

من عاشقتم دلم بي تو مي پوسه


|
امتیاز مطلب : 15
|
تعداد امتیازدهندگان : 4
|
مجموع امتیاز : 4
مه رگ...مرگ
سه شنبه 31 خرداد 1390 ساعت 11:1 | بازدید : 910 | نوشته ‌شده به دست باران سیاه | ( نظرات )
 بعد از مرگم مرا در دورترین غروب خاطراتت هم نخواهی دید...

 

منی را که هر نفس با یادت اندیشیدم

 و هر لحظه بی آنکه تو بدانی

 برایت آرزوی بهترین ها را کردم...

بعد از مرگم نامم را در ذهنت تداعی نخواهی کرد..

.نامی که برایت بیگانه بود اما در کنارت بود...

.بی آنکه خود خواهان آن باشی...

بعد از مرگم چشمانم را روی کاغذ نخواهی کشید...

چشمانی که همواره به خاطر غم ها و شادی هایت بارانی بود و می درخشید

 هنگام دیدن چشمانت....

بعد از مرگم گرمای دستانم را  حس نخواهی کرد..

.دستانی که روز وشب رو به آسمان برای لبخندت دعا می کردند...

بعد از مرگم صدایم را نخواهی شنید....

صدایی که گرچه از غم پر بود اما شنیده می شد

 تا بگوید

:"دوستت دارم"

بعد از مرگم خوابم را نخواهی دید....

خوابی که شاید دیدنش برای من آرزویم بود

و امید چشم بر هم گذاشتنم....

بعد از مرگم رد پایم را پیدا نخواهی کرد...

رد پایی که همواره سکوت شب را می شکست

تا مطمئن شود تو در آرامش خواهی بود....

بعد از مرگم باغچه ی گل های رزم را نخواهی دید...

.باغچه ی گل رزی که هر روز مزین کننده ی گلدان اتاقت بود...

بعد از مرگم نامه های ناتمامم را نخواهی خواند...

.نامه هایی که سراسر شوق از تو نوشتن بود...

بعد از مرگم تو حتی قبرم را نخواهی شناخت...

.تویی که حتی روی قبرم از تو نوشتم...

.نوشتم:"دوستت دارم"

و

 نوشتم:"تو نیز دوستم بدار"

بعد از مرگم تو در بی خبری خواهی بود....

روزی به خاک بر می گردم

 سال هاست مرده ام و فراموش شده ام...

روزی که ره گذری غریبه

 گردنبندی روی زمین پیدا خواهد کرد که نام تو روی آن حک شده است...

ناگزیر گردنبند را خاک خواهد کرد...

قبر را روی آن قرار خواهد داد...

روی تپه ای که دور از شهر است

 و تو حتی در خیالت هم آن تپه را تصور نخواهی کرد...

آن روز هوا بارانی ست و من می ترسم

 که مبادا تو در جایی باشی که خیس شوی و چتری در دستانت نباشد...

.من که به باران و خیس شدن از آن عادت کرده ام... .

به راستی بعد از مرگم فراموش خواهم شد...

بعد از مرگم  چه کسی

فانوس به دست بر سر قبرم برایم فاتحه می خواند؟


بعد از مرگم چه کسی

با اشک چشمانش غبار بر قبرم را می شوید؟

بعد از مرگم چه کسی

گیتار به دست آوازه رفتنم را می خواند؟

بعد از مرگم چه کسی

برای نبودنم بی تاب و نا آرام میشود؟

بعد از مرگم چه کسی

به یاده سوختن دلم لحظه ای یاد می کند مرا؟

بعد از مرگم چه کسی … ؟!         

ديگر طعم تلخ زندگي را نخواهم چشيد...
ميان غم بارترين
.

 

و شايد زجر آورترين لحظاتم

                مرگ

       به سراغم مي آيد

و كابوس زندگي پر دردم را

          ميان شيرين ترين آرزوهايم

                             به زنجير ميكشد

 

            من مرده ام

و اينك  تابوتم را

ميان سنگيني سكوت

                     سنگين تر از دردهايم

به سوي فرجامي كه گريبانگير انسان هاست

               مي برند

قبرم را

به تزيين دانه هاي خاكي كه جسمم را در بر مي گيرند

مي آرايند

     و

         روياييم را پايان مي بخشد

و زندگي پر از رنجم را

فرجامي ابدي ميدهد

انسانها

زمان را تسخير خواهند كرد

    و آرام و آرامتر از ثانيه ها

                             فراموشم خواهند كرد.

و من

          ديگر طعم تلخ زندگي را

                                    نخواهم چشيد

                                                           من مرده ام
        

سکوت خواهم کرد واز یاد خواهم برد ،

 

آن چه را که به پایان رسید

 وشروع خواهم کرد آنچه را که دوباره به اتمام میرسد:

سیگاری آتش خواهم زد تا بخاطر...

قلمی خواهم شکست تا به آغاز...

اراده ای خواهم کرد تا به عمل...

 تیری رها خواهم ساخت تا به ثمر...

فنجانکی خواهم شکست تا به شکست...

بره ای خواهم شد تا به تمرد...

 وعمری خواهم کرد تا به مرگ...

و اوقات را معدوم خواهم ساخت

همچنانکه آب غسالخانه ای را چرک...

و خاکی را مزدود...

 زندگیم را مفعول...

و خدایان را برای لحظه ای  مشغول خواهم ساخت

سنگ تراش شروع میکند برای لقمه نانی

 وچه اهمیت دارد حقیقت آنچه مینویسد  چیست؟

چه اهمیتی دارد سال تولد اتفاقی که به پایان رسیده است؟

و فریاد های انزجار از درد زایمان مادرم،تنها با نام پدر بر سنگ جای میگیرد

من از آنچه بودم جدا شدم

قطعه چند وبلوک چند نام من است

تنها خود میتوانم مراقب خود باشم

گودالم را دوست خواهم داشت

 و با موریا نه هایم چند ساعتی بازی خواهم کرد

و اگر صدایی لرزان  بر قبر من حمدی خواند

به او خواهم خندید ،تا حد مرگ...

 
 

|
امتیاز مطلب : 18
|
تعداد امتیازدهندگان : 6
|
مجموع امتیاز : 6


دانلود آهنگ